هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این مدت

مامان به دورت بگرده الهی... این روزا هی واسه خودشون شب و صبح میشن و من و شما هم از روی تقویم می پریم... نه ببخشید، تاتی تاتی می کنیم تا بهتر یاد بگیری... اولین عروسی زندگیتم رفتی پسرم... عروسی برادر دایی مهدی... جاری خاله ندا من به هزار زور و بلا مامان قشنگ و بابا یدی رو دعوت کردم خونمون، ناهار به صرف آبگوشت!!! بعد همین غذا از گلوم رفت پایین بابا مهدی منو برد رسوند آرایشگاه کوچه بغلی! و بعد از تموم شدن کارم اومد دنبالم و حاضر شدیم و رفتیم... شما از لباست اصلا راضی نبودی و سالن هم گرم بود... می می منم که به شدت دردناک شده بود نمی تونستم خوب بغلت کنم، شمام شیر می خواستی، آخر سر، آخرای وقت بعد از شام رفتم اون پشت مشتا و لباس...
24 مهر 1393

سرماخوردگی سخت

جونم برات بگه... یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله ...
11 مهر 1393
1